سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/5/6
2:43 عصر

چگونه خاطره بد را از ذهن پاک کنیم؟

بدست محمد در دسته

---------------------------------------------------

چگونه خاطره بد را از ذهن پاک کنیم؟

بعد از اینکه گریه مفصلی کرد، در حالی که باقی‌مانده اشک‌هایش را از روی صورت‌اش پاک می‌کرد، با چهره‌ای غمگین و صدایی که حسرت در آن موج می‌زد، گفت: «آقای دکتر! می‌شه یه قرصی به من بدین که دیگه این چیزا یادم نیاد...
 
اگرچه ما یاد می‌گیریم که از نظر عاطفی درگیر مشکلات بیمار نشویم و فقط تا جایی به آنها بپردازیم که مانع تفکر بی‌طرفانه و کمکی که قرار است به بیمار بکنیم، نشود؛ ولی این بار انگار فرق می‌کرد و واقعا آرزو می‌کردم که چنین دارویی در اختیار داشتم. اما حیف که هنوز چنین روشی ابداع نشده و با توجه به دانش فعلی از مغز و حافظه، دستیابی به چنین درمانی هم اصلا نزدیک به نظر نمی‌رسد. پس چه باید کرد؟

خوشبختانه با انجام برخی اقدامات ممکن است بتوان تدریجا این مشکل را کمرنگ‌تر کرد. یکی از اولین و مهم‌ترین اقداماتی که باید صورت گیرد، درمان اختلالاتی مانند افسردگی و اضطراب است که امکان دارد به‌طور هم‌زمان در فرد وجود داشته باشد و باعث تشدید اشتغالات ذهنی و آسیب‌پذیری بیمار شود.

بنابراین فرد باید از نظر وجود اختلالات همراه مورد بررسی قرار گیرد. به علاوه، انجام روان‌درمانی هم ممکن است بتواند از طرق مختلفی مثل حساسیت‌زدایی نسبت به جنبه‌های آزارنده حادثه، اصلاح باورهای نادرستی که ممکن است در مورد حادثه در ذهن فرد باشد و همچنین بررسی واقعه از دیدگاه‌های جایگزین یا به عبارت دیگر ارایه تعریف دوباره‌ای از اتفاق ناگوار، کمک‌کننده باشد. جالب است بدانیم که اگر فردی تلاش کند به یک موضوع خاص فکر نکند، از این تلاش خود نتیجه معکوس خواهد گرفت و بیشتر از قبل به آن موضوع فکر خواهد کرد!

پس تلاش برای فراموشی، آب در ‌هاون کوبیدن است و گردو بر گنبد انداختن. در عوض پرداختن به امور دیگری که توجه فرد را به سمت دیگری منحرف کند، می‌تواند تا حدودی و دست‌کم به صورت موقتی موثر باشد. اگرچه به خصوص در مواردی که مشکل شدید است، معمولا برای بهبود پایدار ناچار به استفاده از اقدامات درمانی که پیشتر به آنها اشاره شد، هستیم.


90/5/1
2:27 عصر

داستان واقعی)

بدست محمد در دسته

داستان واقعی)
الوین روسر
 

 


‏اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.

هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید.

ما هفت سال‌مان بود و دوشیزه بریج مواظب‌مان بود و برای کوچک‌ترین تخلف، کشیده‌ای توی صورت‌مان می‌زد. ‏
به چشم من، دوریس، جذاب‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه‌ی هیجان‌انگیز یک ‏پسربچه‌ی عاشق، دلش را بردم.

رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختی‌ام را گرفتم. ‏
 

در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه‌ی انتخاباتی بود.

سطح رویی‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.

موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.

بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:
«الوین، اگر می‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می‌کنی باید به من بدهی.»
 

‏یادم می‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه‌ای به سن من و شرایط زندگی‌مان، خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد،

حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنج‌سنتی پیدا می‌کردم چه می‌شد؟ می‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می‌توانستم به او بگویم که یک سکه‌ی تک سنتی پیدا کردم

و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه می‌شد.


‏وقتی به همه‌ی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می‌خواست، معقول‌تر به نظر می‌رسید؛

اما تقاضای مستبدانه‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی‌مان - همه‌ی تصوراتم را خراب کرد.
‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم

و مهم‌تر از آن به خاطر این‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه‌طور حفظ کنم.

ضمناً دلم می‌خواهد بدانی که همیشه توی خواب‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

 

اسپارتا، نیوجرسی


90/4/16
7:36 عصر

شاه نامه : اورمزد

بدست محمد در دسته

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
سر گاه و دیهیم شاه اورمزدز شاهی برو هیچ تاوان نبودچو بنشست شاه اورمزد بزرگچنین گفت کای نامور بخردانبکوشیم تا نیکی آریم و دادچو یزدان نیکی?دهش نیکویبه نیکی کنم ویژه انبازتانبدانید کان کو منی فش بودستیره بود مرد را پیش روهمان رشک شمشیر نادان بوددگر هرک دارد ز هر کار ننگدر آز باشد دل سفله مردهرانکس که دانش نیابی برشبه مرد خردمند و فرهنگ و رایدلت زنده باشد به فرهنگ و هوشخرد همچو آبست و دانش زمیندل شاه کز مهر دوری گرفتهرانکس که باشد مرا زیردستبه خشنودی کردگار جهانخردمند گر مردم پارساهمه سخته باید که راند سخننباید که گویی بجز نیکویببیند دل پادشا راز توچه گفت آن سخن?گوی پاسخ نیوشهمه انجمن خواندند آفرینپراگنده گشت آن بزرگ انجمنهمان رسم شاپور شاه اردشیرجهانی سراسر بدو گشت شادهمی راند با شرم و با داد کاربگسترد کافور بر جای مشک بیارایم اکنون چو ماه اورمزدازان بد که عهدش فراوان نبودبه آبشخور آمد همی میش و گرگجهان گشته و کار دیده ردانخنک آنک پند پدر کرد یادبما داد و تاج سر خسروینخواهم که بی من بود رازتانبر مهتران سخت ناخوش بودبماند نیازش همه ساله نوهمیشه برو بخت خندان بودبود زندگانی و روزیش تنگبر سفلگان تا توانی مگردمکن ره?گذر تازید بر درشبود جاودان تخت شاهی به پایبه بد در جهان تا توانی مکوشبدان کاین جدا و آن جدا نیست زیناگر بازگردد نباشد شگفتهمه شادمان باد و یزدان?پرستخرد یار باد آشکار و نهانچو جایی سخن راند از پادشاکه گفتار نیکو نگردد کهنوگر بد سراید نگر نشنویهمان بشنود گوش آواز توکه دیوار دارد به گفتار گوشبران شاه بینادل و پاک?دینهمه شاد زان سرو سایه فگنهمی داشت آن شاه دانش?پذیرچه نیکو بود شاه با بخش و دادچنین تا برآمد برین روزگارگل و ارغوان شد به پالیز خشک

90/3/20
1:37 صبح

دوستت دارم پریشان،

بدست محمد در دسته

 

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

 

مهدی فرجی

 


90/2/26
11:32 عصر

اگر چیزی را می خواهی رهایش کن!/فوق الادس بخونید

بدست محمد در دسته

 

                                                                 اگر چیزی را می خواهی رهایش کن!

رهــایـش کــن!
 


وقتی کشاورزی بخواهد دانه های بیشتری از زمین دریافت کند بذرهایش را برمی دارد و به زمین می سپارد. این بذرهای گرانبها با اندیشه های سبز کشاورز و جملات زیبایش به خداوند، به هزاران برابر تبدیل می شود.


او با خدا این گونه زمزمه می کند: خداوندا این بذرها را به دست زمین تو می سپارم، باشد تا با آفتابت، با بارانت و با مهرت آنها را گسترده کنی.


عزیزان دل؛ قانون دهش، قانونی فوق تصور است، برای دریافت آنچه در عمق درونتان می پرورانید. هر کس بدون وابستگی به چیزی و فقط با فرمان به جهان هستی می تواند آرزوهای خود را تحقق بخشد. بسیاری از دوستان می پرسند این وابستگی چه مفهومی دارد؟ مگر نمی گویید باید به طور مداوم برای رسیدن به آرمان هایمان تلاش کنیم، پس گیر دادن و وابستگی یعنی چه؟


یاران من؛ اگر همیشه در تعقیب کسی باشید یا به دنبال چیزی بدوید آن را از خود دور کرده اید. این اصل در مورد پول، همسر، دوستان و... هم صدق می کند. به طور ساده تر اگر منتظر تلفنی باشید و تمام هفته پایتان را از خانه بیرون نگذارید و حتی به حمام هم نروید و درست کنار تلفن بنشینید و منتظر بمانید، همه به شما زنگ می زنند به غیر از آن کسی که منتظرش بودید.


حتما برایتان پیش آمده که بخواهید خانه یا اتومبیل خود را به ضرورتی به فروش برسانید در این طور مواقع به طور معمول مشتری پیدا نمی شود هر چقدر شما قیمت را پایین می آورید باز هم فایده ای ندارد در حقیقت شما با توجه ای بیش از حد به یک خواسته و به عبارت ساده تر با گیر دادن به آرمان ها و آرزوهایتان آن را از خود دور کرده اید. راه حل چیست؟

 

 آرام شوید و به جای وابسته شدن به آن خواسته، آن را به دست خداوند بسپارید. دوباره یاد آن کشاورز بیفتید، او بذرهایش را دوست دارد ولی آن را به زمین هدیه می دهد و زمین در مقابل این گذشت، صدها برابرش را برمی گرداند.


عزیزان دل، کمی فکر کنید. اگر وابستگی به چیزی مانع جریان یافتن خوبی ها به زندگی شما شود آن گاه وابسته نبودن که نقطه مقابل آن است باعث سرازیر شدن همه آنچه که آرزو داریم به زندگی ما می شود.


خلاصه کلام این است: اگر می خواهید چیزی یا کسی را به دست آورید، رهایش کنید.

 


90/2/23
11:41 عصر

به دنبـال خـدا نگـرد

بدست محمد در دسته

به دنبـال خـدا نگـرد

Iran Eshgh Group !

به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:


90/2/21
2:59 عصر

lعنای واقعی کلمات

بدست محمد در دسته

lعنای واقعی کلمات

 
عشق
 
  

سوگ

 


معصومیت



جدایی
 


رنج
 


شفقت

دوستی
 
 
شکیبایی
 

غربت
 


نجات


بهترین دوستها



خدایی





زندگی این نیست که صبر کنیم طوفان بگذره
زندگی اینه که یاد بگیریم چطور زیر بارون
برقصیم

 

*
هی
 
~ یادت باشه ~
تو فوق العاده ای

90/2/21
2:57 عصر

خیال من

بدست محمد در دسته

خیال من


 

Iran Eshgh

 

تو هرکه باشی

 

 

مرا دلشکسته و نومید نخواهی کرد.

 

 

من هیچ خیالی در سر ندارم

 

 

که بخواهم تو کسی باشی

 

 

که من می خواهم باشی

 

 

یا رفتارت به دلخواه من باشد

 

 

من بر آن نیستم

 

 

که بخواهم آینده تو را پیش بینی کنم

 

 

من فقط می خواهم تو را کشف کنم.

 

 

تو مرا دلشکسته و نومید نخواهی کرد.

 

 

 

ماری هاسکل

 


90/2/19
12:50 صبح

پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

بدست محمد در دسته

Morteza Elc می 06 09:52 قبل از ظهر
پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :
...
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست



90/2/19
12:49 صبح

کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم ..........

بدست محمد در دسته

Morteza Elc می 06 10:49 قبل از ظهر
کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم
در نوجوانی فهمیدم دنیا برای من خیلی بزرگ است تصمیم گرفتم کشورم را تغییر دهم
در جوانی کشور را نیز بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم مردم شهر خود را تغییر دهم
در کهن سالی در یافتم کشور نیز برای من بزرگ است پس بهتر دیدم خانواده خود را تغییر دهم
و اکنون که در استانه مرگ هستم فهمیدم که اگر از روز اول خودم را تغییر میدادم شاید میتوانستم دنیا را تغییر دهم

در جوانی کشور را نیز بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم مردم شهر خود را تغییر دهم
در کهن سالی در یافتم کشور نیز برای من بزرگ است پس بهتر دیدم خانواده خود را تغییر دهم
و اکنون که در استانه مرگ هستم فهمیدم که اگر از روز اول خودم را تغییر میدادم شاید میتوانستم دنیا را تغییر دهم

<      1   2   3   4      >